یکی بود یکی نبود!
غیر از خدا هیچکس نبود!
روزی بود و روزگاری پسری بود که همیشه دعا میکرد که خدا دلش واز غم و غصه نجات بده.
از خدا میخواست که دلش و از یه عشق پر کنه شب و روز توی همین فکر بود همیشه دعاش به درگاه خدا این بود که خدا یه دختر خوشگل رو سر راهش قرار بده و مهر اونو به دل اون دختر بندازه تا روحشون باهم یکی بشه و پسر قصه ما از تنهایی دربیاد.
سالیان سال بود که دعاهاش هیچ اثری نداشت و به آرزوش نمیرسید.
خیلی احساس پوچی میکرد، دیگه همه چیز براش بیرنگ و عادی شده بود، دیگه همه چیز دلش و زده بود از هیچ چیز خوشحال نمی شد، همه روز ها براش تکراری شده بود تا اینکه زد و یک شب توی خواب یه دختر خوشگل و قشنگ ودید که بهش لبخند میزد..............................
(پسر قصه به دختر رویا گفت:
ـــ چی میشد اگه مال من میشدی؟
(دختر رویا باز بهش خندیدJJJJ
(پسر قصه که تازه کمی دل و جرأت پیدا کرده بود دوباره گفت:
ـــ میای دلامون و باهم یکی کنیم؟؟؟
(دختر رویا گفت:
ـــ برای اینکه دلا یکی بشه باید عاشق بود...
(پسر قصه گفت:
ـــ چی میشد اگر تو عاشق من بودی؟L
من میتونم باعشق یه خونه بسازم به بزرگی آسمون ها، یه باغ براش درست کنم اندازه تموم جنگل های دنیا!!!!!!!!!!!!
وسط باغش یه حوض میسازم اندازه تموم دریا ها اون وقت توی اون حوض از عشق خودم میریزم تا پر از ماهی های قشنگ بشه و همشون اسم تورو صدا بزنندJ!
(دختر رویا خندید وگفت:
ـــ مگه میشه تو با عشق این کارا رو بکنی؟
عشق هیچوقت تنها نمیآد همیشه غم و عشق باهم میان!!!!
وقتی هم که میان نمیذارن تو اون خونه و حوض و بسازی.
(پسر قصه گفت:
ـــ من سر غم و با همون سنگای خونه میشکونم!!!
(دختر رویا گفت:
ـــ اونوقت سنگای اون خونه همرنگ خون میشن!!
(پسر قصه گفت:
ـــ من با شاخه های درخت های باغ غم و میزنم تا بره!!!
(دختر رویا گفت:
ـــ اونوقت از غم تمام برگای درختا زرد میشن و میریزن و خشک میشن!!!!!!
(پسر قصه گفت:
ـــ من غم و توی حوض خفه میکنم تا دیگه ما رو اذیت نکنند!!!
(دختر رویا گفت:
ـــ اونوقت آب حوض بوی غم میگیره و همه ی ماهی ها میمیرن و دیگه نمیتونند اسمم و صدا بزنندLLLL!!!
....
......
..........
..............
...................
.......................
...........................
حالا بنظر شما پسر قصه چیگفت؟؟؟